Wednesday, September 12, 2012

آخه من چکاره ام

باور کنید هیچ علاقه ای به پزشکی ندارم . پدرم پزشک بود ، شوهر خواهرم پزشک بود و مادرم هم دیوانه پزشکها به طوری که فقط با دکتر جماعت رفت و آمد داشتیم . وقت کنکور فکر می کردم یا آدم پزشکی قبول می شه یا دیگه هیچ کار بدرد بخور دیگه ای پیدا نمی شه !! خوب از یه بچه 18 ساله چه انتظاری دارید ؟! زدم پزشکی و وارد دانشگاه شیراز شدم . فکر می کردم دانشگاه هم مثل دبیرستانه و تعریفهایی که پدر و دوستانش از دوران خودشون می کردند، منو حسابی به اشتباه انداخت . روز اول که وارد شدم  مثل دبیرستان شروع به شلوغ بازی و شوخی کردم اما دیری نپایید که متوجه تفاوت دانشگاه با دبیرستان و همچنین با دوران زمان شاه شدم . همه همکلاسی ها در حال قیف بودند و به مرور منو سرکوب کردند . از طرفی انجمن اسلامی فشار می آورد که مبادا اسلام به خطر بیافته و همه اینا باعث تنفر من از دانشگاه و خصوصا از رشته پزشکی شد .
به مرورمتوجه شدم در زندگی چیزهای دیگری هم هست و با مطالعه زیاد در تاریخ و تاریخ اندیشه و فلسفه و دین شروع به نوشتن کردم . این بود که دکی جون شد نویسنده ! هر گاه چیزی می نویسم ، به نظر خودم موضوعی بسیار جالبه اما وقتی تمام می شه و خودم اونو می خونم متوجه بی استعدادیه خودم می شم و نوشته را به گوشه ای می اندازم .
 

No comments:

Post a Comment